بی اعتنایی همسر و بچه ها به مرد
مرد مانند هر روز به خانه برگشت. زنگ زد... اما كسي در را برايش باز نكرد! پس خود وارد شد. سلام كرد... كسي جوابش را نداد! دليلش را پرسيد...
باز همه سكوت كردند! كسي به او اعتنايي نمي كرد، حتي دختر كوچكش! حيران و غمگين گوشه اي نشست. زنگ تلفن به صدا در آمد....
به همسرش خبر دادند كه مرد در سانحه اي كشته شده است!

***********
افلاطون
افلاطون می گه:
اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوستداری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه..
اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعیه
******
عشق چیه؟
یه دختر ۵ساله از داداش بزرگترش پرسید .....:عشق چیه؟
و اون جواب داد: عشق حسیه که وقتی تو شکلات مدرسمو از پاکت خوراکیام
بر میداری من همیشه گرسنه می مونم ..... ولی هنوز دلم نمیاد جای خوراکیام رو عوض کنم

_________
مرگ خانواده ی 5 نفره
زن گفت : نزارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد ، باز این لعنتی ها پاره اش میکنند بوی گندش کوچه رو ور میداره
مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغالها سم ریخت و گفت دیگه کارشون تمومه , فردا جنازه هاشونو شهرداری از گوشه و کنار خیابون جمع میکنه , و کیسه زباله رو بیرون برد .
فردا روزنامه ها تیتر زدند :
( مرگ خانواده 5 نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی )

***********
روزگار خفت بار
سرعتشو كم كرد و كشید كنارِ خیابون شیشه رو داد پائین گفت یه شب 60 تومن
نگاه كرد دید همسرشه
_________________
مادر در این دنیا نبود
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
_________________
ترکم کنی میمیرم
یه دختر و پسر که روزی همدیگر را با تمام وجود دست داشتن ، بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند و آروم کنار هم نشستن ... دخترمیخواست چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!
پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ...
پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه ، کاغذ را به دختر داد ..
دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفش را به پسر گفت که شاید پس
...
از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه ..
دختر قبل از این که نامه ی پسر را بخواند ، به اون گفت :
دیگه از اون خسته شده ، دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..!
پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد............
در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مــُـرد ..
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود!
وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : " اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم "

_________________
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: خواندنی ها ( انرژی مثبت و روان شناسی )، ،
برچسبها: ترکم کنی میمیرم ,